بلند قد و هیکلی
بلند قدوهیکلی. توی مدرسه دروازه بان مان بود.
همیشه وقتی به او می رسیدم, می گفتم :
((تو با این هیکلت خیلی تابلویی , آخرش هم سیبل میشی!))
گذشت تا عملیات فاو. از رود خانه که گذشتیم خوردیم به سیم خاردارهای حلقوی.
دشمن آتش می ریخت. نزدیک بود قتل عام بشویم که دیدم ستون حرکت کرد.
جلوتر که رفتیم دیدم یک نفر...
اسمان مال انهاست
ادامه مطلب
[ دو شنبه 13 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,بلندقدوهیکلی, ] [ 12:38 ] [ پریا ]
[ ]