.

.

دریافت کد باکس پابرهنه

پابرهنه

 

گردان پشت میدون مین زمین گیرشد...چند نفر رفتند معبر باز کنند ,14ساله بود.

چندقدم دوید سمت میدان...یکدفعه ایستاد!!

همه فکر کردند ترسیده!!

یکی گفت:((خب !طفلک همش 14 سالشه!!))

پوتین هایش را داد به بچه ها وگفت:

((تازه ازگردان گرفتم ,حیفه!بیت الماله !!))

دفاع مقدس

[ سه شنبه 1 مهر 1393برچسب:پابرهنه,پوتین,بیت المال,شهید, ] [ 10:48 ] [ پریا ]
[ ]

کجایی مادر؟

این داستان , یکی از 10 داستان راه یافته به مرحله نهایی دومین جشنواره داستان کوتاه پایداری هست

زن جون انباری را گشت و صدا زد :

_ایوب.  ایوب بازی تمومه مامان . اینقدر منو حرص نده . فکر میکنم رفتی تو کوچه , دوباره گم شدی .

اونوقت آواره کوچه و خیابان میشم ها!...

صدایی به گوش نرسید . زن جوان از زیرزمین بیرون آمد .  توی باغچه را نگاهی انداخت و پشت بوته ها را گشت . نگاهی به ایوان انداخت,

نگاهی به بشکه های گوشه حیاط. به سمت آنها رفت. خم شد و پشت بشکه ها را نگاهی انداخت . پسرک ...


ادامه مطلب
[ یک شنبه 29 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,کجایی مادر,ایوب,پیرزن, ] [ 23:31 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

استان : اصفهان.

تعداد شهدا : 23000 نفر.

شهدای دانش آموز (زیر 18 سال ) : بیش از 5000 هزار نفر .

 

[ یک شنبه 28 شهريور 1393برچسب:دلنوشته های من,شهدا,دانش آموز, ] [ 23:53 ] [ پریا ]
[ ]

بچه هوری

  بین آنهایی که مرا به خاطر کم سن و سالی اذیت میکردند ,

یکی خیلی مرا سوزاند. هیچ وقت یادم نمیرود . آمد جلوی همه 

خیلی آرام و ساده و بدون کنایه گفت: «بچه مدرسه ای ! تو اگر شهید بشوی آن دنیا یک بچه هوری گیرت می آید. »

 

                                                                                                                      آسمان مال آنهاست

[ یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:بچه هوری,بچه مدرسه ای,شهید,جبهه, ] [ 23:59 ] [ پریا ]
[ ]

بچه های تفحص

یک روز بچه های تفحص که از گشتن خسته شده بودن وچیزی هم پیدا نکرده بودن

موقع حرکت دیدند شقایق ها در هوا در پروازند...

جلوتر که رفتند یه دسته شقایق نظر اونها رو به خودش جلب کرد

دسته شقایق  به طور عجیب از جایی روئیده شده بود....

این اتفاقات در روز نیمه شعبان بود , روز عید , روز حضرت مهدی (عج).

بچه ها رفتند جلو و دسته ی شقایق را از جا کندند , وقتی شقایق ها رو

بیرون میکشیدند...

استخوان های شهیدی بیرون اومد 

وقتی پلاکش رو نیگا کردند دیدند اسمش مهدی منتظرالقائم هست .

 

[ یک شنبه 23 شهريور 1393برچسب:بچه های تفحص,مهدی,شهادت,جبهه, ] [ 23:55 ] [ پریا ]
[ ]

رتبه دوم پزشکی

 

صبح تاشب تمرین غواصی داشتیم. دویدن توی گل وشن, فین زدن, شنا در آب سرد. رفته بودیم جبهه یعنی!

شب ها هم درس می خواندیم. دانشجوها درس دانشگاه و ما هم جزوه کنکور.

یک کتری چایی درست می کردیم و می نشستیم به درس خواندن.

نتیجه کنکور احمد وقتی آمد که شهید شده بود. رتبه دوم پزشکی...

آسمان ما آنهاست

[ شنبه 11 شهريور 1393برچسب:رتبه دوم پزشکی,غواص,کنکور, ] [ 23:6 ] [ پریا ]
[ ]

لوله اگزوز

 

 

یکی از هم کلاسی هایم بود که قبل از ما هم جبهه آمده بود. ولی این بار بهش اسلحه نمی دادند.

بعدا فهمیدیم موجی بوده و می ترسیدند مسلحش کنند.

خودش رفته بود یک لوله اگزوز پیدا کرده بود, زده بود به خط. چندتا عراقی هم اسیر کرده بود, با همان لوله اگزوز.

از اسرا جریان را پرسیدیم گفتند:((فکرکردیم سلاح جدید است تسلیم شدیم.))

آسمان مال آنها است

[ شنبه 8 شهريور 1393برچسب:لوله اگزوز,اسلحه,موجی,هم کلاسی, ] [ 23:48 ] [ پریا ]
[ ]

شیفت فرمانده

 

شب بودخسته ازراه رسید.وقتی واردچادرشدجایی برای خوابیدن پیدانکرد.آمدبیرون چادربه سنگرتکیه دادتابخوابد.

درهمین حین یکی ازنگهبان هاآمدوگفت:((چراخوابیدی؟بیدارشونوبت شیفت توشده.))

نگهبان درتاریکی شب تشخیص ندادکه این حرف را...


ادامه مطلب
[ پنج شنبه 6 شهريور 1393برچسب:شهدا,نگهبان,فرمانده نگهبان, ] [ 9:49 ] [ پریا ]
[ ]

ایه ای برای ابراهیم

 

کارنامه اش را که گرفت راه افتاد برود.برای چندمین بار.

همه آمده بودیم دم در,بابا قران کوچکش را باز کرد. صورتش سرخ شد.

احمدرضا را دوباره بغل کرد و بوسید. احمدرضا که رفت گفتیم چه آیه ای آمد؟

گفت:((ایه ای که ابراهیم پسرش را می برد قربانی.))مکث کرد, صورتش هنوز سرخ بود.

گفت:((این بار آخر است.))

آسمان مال اآنهاست

[ جمعه 4 شهريور 1393برچسب:کارنامه,شهدا,قربانی,قرآن,, ] [ 9:58 ] [ پریا ]
[ ]

بسیجی کوچک

 

رفتم برای اموزش.لباس که میدادند,گفتم کوچک باشد.کوچکترین سایز را دادند.آستین هایش آویزان بود,گفتم:((اشکال نداره تامیزنم بالا.))

پوتین هم همینطور. کوچکترین سایز, گشاد بود.گفتم:((چلوش پنبه می گذارم.))

مسئول تدارکات خندید و گفت:

((مترسک!نری بگی فلانی خر بود نفهمیدها!توزیادباشی 13سالته نه18سال!))

 

اسمان مال آنهاست

[ جمعه 7 شهريور 1393برچسب:لباس,شهدا,دانش اموز,پوتین,, ] [ 1:0 ] [ پریا ]
[ ]

نسخه مادر

 باهمکلاسی هایش ثبت نام کرده بودبرای جبهه.روزاعزام,به بهانه گرفتن نسخه مادرش ازخانه بیرون زدورفت.

دیگرشب شده بودکه رسیده بودمنطقه.ازمینی بوس که پیاده شد,عمویش مچش راگرفت.یکی ازهمسایه هاکه دیده بودش لوداده بود.پدرش هم آمده بود.سوارماشین خودشان کردندوبرش گرداندند

تاخانه یک ریزگریه میکرد.همان شب دوباره ازخانه فرارکردوبرگشت منطقه.وقتی رسیددوستانش خیلی خوشحال شدند,گفتند:((یک نفردیگرهم منتظرتوست.))

بازهم پدرش زودترازخودش رسیده بود.گفت:((حالاکه میخواهی بروی,برو!خداپشت وپناهت.))

 

آسمان مال آنهاست

[ جمعه 31 مرداد 1393برچسب:شهدا,نسخه,جبهه,دانش آموز, ] [ 11:56 ] [ پریا ]
[ ]

لباس های صغری

 

پدرو مادرم می گفتند:((بچه ای,فعلا درست رابخوان))ونمی گذاشتند برم جبهه.یک روزکه شنیدم

بسیج اعزام نیرو دارد.لباس های صغری خواهرم را روی لباسم پوشیدم وسطل آب رابرداشتم وبه بهانه آوردن آب ازچشمه زدم بیرون.پدرم که گوسفندها را از صحرا می آورد, دادزد: ((صغری کجا؟))

 

برای این که نفهمد سیف الله هستم, سطل آب را بلندکردم که یعنی میروم آب بیاورم.رفتم و از جبهه لباس ها را بایک نامه پست کردم.یک بارپدرم آمده بودوازشهرتلفن کرده بود.ازپشت تلفن گفت:

((ای بنی صدر!وای به حالت.مگردستم بهت نرسه!))

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

0

(

  

[ پنج شنبه 30 مرداد 1393برچسب:جبهه,بسیج,بنی صدر, ] [ 12:40 ] [ پریا ]
[ ]

عیادت مجروح

 

پدرش اجازه نمی دادبرود.یک روزآمدوگفت:((پدرجان ! می خواهیم باچندتاازهم کلاسی هابرویم دیدن یک مجروح.))

پدرش خیلی خوش حال شد.سی صدتومان هم دادتاچیزی بخرندوببرند.

چندروزی ازاوخبری نبودتا این که...


ادامه مطلب
[ چهار شنبه 29 مرداد 1393برچسب:عیادت,مجروح,جبهه,دانش آموز,گریه, ] [ 13:24 ] [ ابراهیم حسینی ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد